آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

عشق کوچولوی زندگی ما

لحظه دیدار نزدیک است ...

لحظه دیدار نزدیک است . باز من دیوانه ام، مستم . باز می لرزد، دلم، دستم . باز گویی در جهان دیگری هستم . های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ ! های ! نپریشی صفای زلفم را، باد! آبرویم را نریزی ، دل ! - ای نخورده مست - لحظه دیدار نزدیک است... ...
24 شهريور 1392

دو هفته تا اومدن نفسم

پسر گلم دیروز که شنبه بود با مامان سیما رفتیم بیمارستان واسه ویزیت.یه 2 ساعتی معطل شدیم و بعد رفتیم داخل.دکتر سونوتو دید و قلبتو چک کرد و رفت نشست گفت همه چی خدا رو شکر خوبه.بعد گفت واسه هشتم وقت بدم یا دهم؟اون لحظه قیافه ی مامانت اینجوری شد آخه من انتظار داشتم واسه 15 ام به بعد وقت بده اما دکترت گفت که رشدتو کردی و خدا رو شکر کامل شدی.عزیزم دیگه وقت اومدنته باورم نمیشه که قراره 2 هفته دیگه ببینمت!یعنی 9 ماه بارداری با اونهمه سختیاش تموم شد و بالاخره میتونم موجودی رو که نه ماه تو دلم بزرگ کردم رو ببینم؟ باورم نمیشه یعنی میخوای بیای بیرون و واسه من و بابایی و بقیه شادی و زندگی هدیه بیاری؟خدایا شکرت که این هدیه آسمونی رو به ما دادی ...هزاران ب...
24 شهريور 1392

هفته ٣٦

خب ديگه پسر گلم كم كم داريم به لحظه هاي پاياني نزديك ميشيم!شنبه هفته ديگه ٣٦ هفتمون تموم ميشه و بعدش تنها سه هفته ديگه تا اومدنت باقي ميمونه البته بايد قول بدي كه پسر خوبي باشي و به موقع دنيا بياي:) اين ماه آخري خيلي همه چيز سخت تر شده اما حالم بهتره چون ميدونم خيلي زود قراره بياي بغلم.اين روزا همش خستم و دلم ميخواد دراز بكشم .شبا كه تا ٤-٥ صبح بيدارم طي روزم اصلا خوابم نميبره اما من دارم ازين فرصتا استفاده ميكنم و كلي مطلب در مورد نيني داري ياد ميگيرم كه وقتي عسلم به دنيا اومد با تمام وجود و اطلاعات كافي بزرگش كنم.البته بقيه هم هستن و تجربه دارن اما اونا هم ممكنه بچه داري يادشون رفته باشه ودوم اينكه علم پيشرفت كرده و اونا تو همون قديم باقي ...
20 شهريور 1392

پایان ماه هشتم وشروع ماه نهم هفته35

گل پسرم فردا که 14 هم ماه میشه ماه هشتم هم دیگه تمومه.همه میگن چشم بهم زدی دیدی چه زود گذشت؟میگم واسه شما آره اما اون سختیهایی که من تو این مدت به جون خریدم و هنوز هم ادامه داره هیچکس درک نکرد.اما بازم میگم همه ی اینا فدای یه تار موت چند روزه تنگی نفسم بیشتر شده.خیلی سخته همش مجبورم دراز بکشم.نمیخوام بگم اما انگار ویارمم برگشته چون کم غذا شدم ولی تا دلت بخواد دوتایی بستنی میخوریم دکتر زمان زایمان رو 15 به بعد گفته ولی اینم بگم مامانی که خیلی ورجه وورجه میکنی تو دلم انگار دیگه توام مثل من خسته شدی میخوای زود بیای بیرون مامانتو بغل کنی.الهی فدات بشم قند عسلم هرچی میگذره بیشتر عاشقت میشم و بیشتر بیقرار... راستی شنبه با بابایی رفتیم سونوگرافی...
13 شهريور 1392

جشن سیسمونی

٥شنبه واسه پسر گلم جشن سیسمونی گرفتیم اول فامیلا طرف مامان جونت اومدن بعدشم فامیلای بابا جونت.عزیزم همه کلی ذوق کرده بودن به خاطر وسایلت.تازه بابا محمدم عکسای سونوگرافیتو چاپ کرده بود  و زده بودیم به دیوار البته کلی هول هولکی چون از سر کار ساعت 4 اومد و مهمونی ساعت 4 شروع میشد بعدشم بابایی باید از روی فیلمای سونوت عکس میگرفت واسه هم رفت کافی نت دایی ها و عجله ای عکستو درست کرد.هر کی عکس نازتو میدید میگفت شبیه منی یعنی واقعا شبیه کی هستی بیشتر؟من یا بابایی؟خلاصه کلی هم برات کادو آورده بودن که من از همشون عکس انداختم که بزرگ شدی همه رو بهت نشون میدم. دیروز با مامان سیما رفتیم بیمارستان بهمن ساعت ویزیت داشتم.با آپانس رفتیم و ساعت 10:30 ا...
3 شهريور 1392
1